هیچوقت حرف هیچ آدمی رو گوش نکردم چون همشون گفتن من چیزی رو نداشته باشم که خودشون داشتن..اونوقت خود من هر وقت اونا این مشکل رو داشتند نگفتم اونی که دوستش دارند رو بذارن برن دعا کردم خوب شه همه چی براشون اما هیچکدومشون واسه من آرزوی خوب نکردند...همینه خیلی وقتا نسبت به خیلی آدما احساس خوبی ندارم...هیچکی خوب نییییست هیچکی!!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان تکراری....
انگشتان او بر روی کلیدهای پیانو می رقصید، او مشتاقانه می نگریست و گوش میداد به آهنگی که دوست داشت به پایان نرسد،سازی نداشت که با او هم نوازی کند، نمی توانست با او همنوازی کند، اشک در چشمانش جمع شد ولی زود پنهانشان کرد، تمام شدف او را بر رو ی صندلی جلوی پیانو کنار خود نشاند، به هم نگاه کردند اما نه یک نگاه معمولی، او می لرزید و او نمی لرزید، گونه اش را بوسید و او خجالت کشید، اولین بار بود که تجربه اش کرد و او هم شاید، هنوز هم نمیداند ولی چون او می لرزید حدس می زد، او بیشتر می ترسید، او را در آغوش گرفت و هنوز می لرزید، و او می ترسید، بلندش کرد و چرخاند، روی تخت گذاشتش و او خیلی می ترسید، بگو تو ما منی...، و او مطمئن نبود از بودن با هم، دو هفته دیگه، نه بگو مال منی...،آره...، دو هفته گذشت، دور شدند از هم، و هنوز او را دوست میداشت، اما فاصله دوست داشتن را نمی شناخت، روزهای نه چندان جالبی بود و تنها دلخوشی اش نوشته های او، هر چند کم، هر چند گاهی بدون هیچ احساسی، او را نمی خواست یا می خواست...راوی قصه نمیداند، او هم نمیدانست، او را دعوت کرد به یک کنسرت کوچک، او خودش را رساند، خودش را تنها دید میان آدمهایی که نمی شناخت، بغض گلویش را گرفت، دوست داشت بگریزد از میان تنهایی، دیگری آن دو را دید، او دیگری را ندید، مثل تمام دیگران دیگر، دوست داشت بگریزد از میان غریبه ها، وقتی هیچ آشنایی کنارش نبود، رو پله ها نشست و می نگریست دیگرانی را که نمی شناخت، مجله را در دستش لوله می کرد و گریه نمی کرد، آن روز غمگین هم گذشت، او رفت، دیگرا آمدند، او سازی نداشت که با او هم نوازی کند، یک ریکوردر چوبی، سعی می کرد که یاد بگیرد با او بنوازد، بیشتر نتوانست، اگر تو ننوازی دیگری می نوازد، فراموش کردند،او را در آغوش می گرفت و می بوسید، ولی به دیگران نشانش نمی داد، بغض گلویش را می فشرد، موهایش را نوازش می کرد و دیگران را به او ترجیح میداد، او رفت، روی همان تخت دیگران نشستند و با او نواختند، او نشنید، او به دنبال فرشتهای بود برای نواختن، دیگری فرشته او شد، او سعی می کرد فراموش کند، شبهای زمستان سرد بود و اشک های او که از گونه اش سر می خوردند رو گردن و بالشش داغ، اگر او می توانست بنوازد شبهای تنهایی نبود، او هنوز به دبال راهی بود برای با هم بودن، او با دیگری بود، دیگری فرشته او بود، دوباره دعوت شد به میان غریبه ها، او رفت، چون نمیدانست چرا می رود، دیگران را دید که می شناخت و نمی شناخت، دیگری به دنبالش آمد و او دیگری را هربان پنداشت، دسته گلی برای قولی قدیمی، به او داد، او فراموششان کرد، عمدا؟؟...،راوی قصه نمیدان، دیگری آنها را برداشت، او که دیگر گلها را ندید، من از تو متنفرم ولی دوستت دارم، او و او مسیری را رفتند که مدت ها بود با هم نرفته بودند، او رفت و رفت...دیگری را دوست میداشت و مهربان میدانست، با او صحبت کرد، با او حرف زدند از گذشته ای تلخ، از شبهای تنهایی، از زمستان سرد، از...
او رفت دیگری آمد، دیگری مهربان بود، دیگری دوستش میداشت...دیگری ولی نمی توانست برای او باشد...
او دیگری را فرشته اش یافت...
اگر تو نباشی دیگری می نوازد...
با او چه گفته بود؟...کاش نگفته بود...
فراموش کرد....
....
...
..
دیگری او را در آغوش گرفت، سازی در کار نبود برای نواختن، او باز هم ترسید...گونه اش را بوسید...