ای روزگار....چه قدر مجبورم الکی این آدمایی که یه روزی ازشون خیلی بدم میومد رو تحویل بگیرم..شایدم مجبور نیستم یعنی...چه میدونم!!
دروز یکی عین حرفای حدود یک سال پیش خودم رو بم می گفت البته من مخاطب نبودم داشتم دلداریش میدادم...
یعنی نتونستم چیزی هم بگم که خوشحال شه از نظرم حق با اون بود ...
خیلی هم حق داشت....
انقدر باش احساس همدردی می کردم که وقتی دیدم با گریه زنگ زده که من برم دنبالش دلم نیومد نرم..تازه رسیده بودم جلو خونه...
خیلی گناه داشت...
چرا همیشه اینطوریه؟!
تا شب داشت گریه می کرد...
را خیلی از آدما انقدر مزخرفن؟